بر دل و جانم نشستی،در دلم هرچه که هستی
از تو میخواهد بگوید این دل از عهدی که بستی
از همه دنیا فراق و با تو دارد میل من
وین همه احساس هستی،سوی تو،چون سیل من
18/06/1388 مجتبی سهرابی مقدم
بر دل و جانم نشستی،در دلم هرچه که هستی
از تو میخواهد بگوید این دل از عهدی که بستی
از همه دنیا فراق و با تو دارد میل من
وین همه احساس هستی،سوی تو،چون سیل من
18/06/1388 مجتبی سهرابی مقدم
صبر ایوب چه دارم ز دلی که گشته طاق
هر چه بر جان بکشم رنج در میخانه است
گفته بودی که مرا ز درگهت می رانی
حال راندی و نگویم سخنی،خود دانی
تا ابد خال دو چشمت،تن من را لرزاند
قصه زندگی ام را لب تو بر من خواند
هر کجا می روم اما، پی تو میگردم
خاک هستم ز پی ات،لیک به جان میگردم
عشرت و عشرت گذاران را فلک آموخته
این دل بی کینه ام را،عقل مردم سوخته
هر کجا می نگرم روی تو را می بینم
تا بدانجا برسم من،به گلستان که گلی می چینم
دلم از دوری تو رنج فراوان دارد
کیست اینجا که این رنج به خود فهماند.
تقدیم به آستان ملکوتی منجی عالم بشریت،حضرت بقیه الله الاعظم(عج)
12/01/1382 مجتبی سهرابی مقدم
یاد را به آرزو سپرده ام
و بر پهنای افق ، اندیشه را گسترانیده ام
و ملکوت فکر را در خلوت دل می تراشم.
وقتی بر می تابم از خویش،خلا خویش را می یابم
شعرم که به پایان نزدیک میشود
برای یافتن شوقی
به دنبال بهانه،جاری تر از همیشه
قطره های ذوق روان میشوند.
هرچند که از شدت تعلق به خود،بی نیاز شده ام
ولی با این همه بازهم آرزو میکنم.
15/07/1382 مجتبی سهرابی مقدم
رویا.......
جاری.......
از چشمان محبت اندیشه ات
و فضا
معطر از سرزمین سبز تو
و اینجا دوباره همه چیز مرتب است
مثل همیشه...
11/05/1385 مجتبی سهرابی مقدم
خسته ام از تکرار حضو ر های بی حاصل
و دوباره......
تلاشی برای پوچ و هیچ.
بگذریم...
فصل نو شکل میگیرد
امیدوارتر و پر بارتر
اگر قرار است برای همیشه بروم
بهتر است آغازی باشم
بدون تکرااااااااااااااااااااااااااااااااار
15/04/1383 مجتبی سهرابی مقدم
عشق شکفتن است
و رویش دلیل جوانه زدن
و حس شدن،معلول بودن
ای که عشق به هست تو شورانگیز
وصل،به دست تو روح انگیز
چشم،خمار مژه مستت
زلف،پریشان به طره گیسوانت
همه هرآنچه هست میشود
همه از نظر نگاه توست
که ز ازل تا الست میشود.
26/03/1388 مجتبی سهرابی مقدم
اندیشه برتر
در روزهای طوفانی و آشوب
و در حال آرامش و خاموشی
توانایی برتر خویش را از دست نمیدهد.
گاه
میتوان برای عزیزی چند سطر یادگاری گذاشت
تا او در خلوت خود هرطور که خواست آنرا معنا کند.
زمان
واقعیتیست که بشردر پی کشتن آن است
اما سرانجام خود،توسط زمان میمیرد.
خدای ما
خداییست که از شدت حضور
ناپیداست...؟